فرشته مهربون من ومحمود : آناهیدفرشته مهربون من ومحمود : آناهید، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

آناهید مهربون

اولین دندون فرشته کوچولوی من

ناناز مامان خیلی وقت بود منتظر این مروارید کوچولوت بودم دختر نازمامان امروز صبح که داشتم مثل چند روز گذشته تو دهنت دنبال دنذون میگشتم.. یهو سفیدی  یه دندون که مثل مروارید میدرخشیدو دیدمممممممممم وای که چقدر مامانی ذوقیدو بوسید دخترشووووو الهی فدات بشم که توهم با مامانی میخندیدی گل زیبای من فکر میکنی چیکار کردم؟به بابایی تلفن کردم دیگه ! گفتم حدس بزن چیکارت دارم؟گفت :از لیستت چیزی از قلم افتاده؟؟؟!!!!! گفتم نه باباجون دندون دخملی رویت شده!  بابایی هم کلی ذوقید وگفت باید جشن بگیریم اونم یه جشن سه نفره ! مامانی الهی فدات بشم من که با اون نیمچه دندونت قاشق غذا رو محکم فشار میدی بخدا خیلی جیگررررررررری...  ...
30 بهمن 1391

دس دسی !

دخمل مامان "شپل مامان" بالاخره بعداز چندروز تمرین با مامانی یاد گرفت با اون دستای کوچولوش دست بزنه !!!!!هوووووررررررررااااا مامانی برات میخونه دس دسی دس دسی . . . راستی دیروز که تو بغلم بودی بابایی بهت گفت بیا بغل بابایی توهم خودتوبه سمتش کشیدی ورفتی تو بغلش ! بعدش که من خواستم بغلت کنم برگشتی ونخواستی از بغل بابایی بیای تو بغل مامان !!!!!واااااااای که بابات چیکار کرد از ذوق ! مگه دیگه زمین میذاشتت ! میگفت دخترم باباییه ! تو بغل باباش راحته .. منو بیشتر دوست داره واز این دست حرفای مامان اذیت کننده ! فدای باهوشیاااااااااات مامان جونم
27 بهمن 1391

خواب ناناز

خدا روشکر واسه خواب شبت اذیت نمیشی نازی. تقریبا ده ساعت میخوابی . البته یه سه چهار باری واسه میل کردن شیر مامان رو بیدار میکنی اما نه با گریه ! با صدای مکیدن شست دستت بیدار میشم و بهت شیر میدم اماخودت خواب خوابی گل دختر ماه من . دیگه چی بگم از اذیت نکردنات مامانم ؟؟؟؟؟؟ واسه همین خانمیاته که بابا میگه بهت بدهکاره دیگه . واسه همین محجوب بودنت که وقتی صبحا بیدار میشی و میبینی من خوابم واسه خودت بازی میکنی تا من دلم واسه اون صدات ضعف بره و توی بغلم فشارت بدم و تو با شنیدن صدای من بهم نیگا کنی ولبخند بزنی و خودتو تو بغلم لوس کنی تا من کلا خواب از سرم بررررره ! واسه همین شیرینی هاته که میگم صبحای من قشنگ شدددددددهههههههههه  ...
20 بهمن 1391

واکسن شش ماهگی

الهی فدات بشم من خانمم که اینقد معصومی تو ... دیروز که رفتیم واسه واکسنت کنار دستمون یه خانمه با پسر ١٨ ماهش نشسته بود.تو هم همش پسره رو نیگا میکردی و نمیدونم چی بهش میگفتی جیگر باهوش ممممممممن.. فقط هم یه جمله رو تکرار میکردی. من وبابایی همینجور محو حرفات شده بودیم !  قبلا ننوشته بودم تو کارات اینو که: تو کاملا فرق آدم بزرگ وکوچیکو درک میکنی وبیشتر بابچه ها حرف میزنی ودوست داری باهاشون ارتباط برقرار کنی . به قول بابایی خیلی دانایی ! واییییییییی وقتی نوبت ماشد واسه واکسن زدن مثل همیشه تو بغل خودم گرفتمت وپاتو گرفتم. محکم چشاموبستم که نبینم اون سوزن لعنتیو الهی قربون اون صدای گریه قشنگت برم که جیگرمو آتیش میزنه.فدای او...
20 بهمن 1391