فرشته مهربون من ومحمود : آناهیدفرشته مهربون من ومحمود : آناهید، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

آناهید مهربون

لحظه هایم باتو ....

چه آرامشی دارم هنگامی که کنارت می آرامم .. چه حس خوبی دارم هنگامی که دست کوچکت را می بویم ومی بوسم .. چه زیباست وقتی با چشمان زیبایت به رویم لبخند میزنی .. چه شیرین است وقتی با سر انگشتان کوچکت صورتم را حس میکنی .. چه دلنشید است شنیدن صدایت وقتی میخوانمت پاسخم میدهی .. چه لحظه ای خواهد شد زمانی که مادرم بنامی .. چه لحظه ای خواهد شد زمانی که اولین قدم ها را برداری ..       عشقم .. چه لحظه های نابی ست با تو بودن ودر هوایی که تو هستی نفس کشیدن .. چه لحظه های قشنگی با تو دارم .لحظه های با توبودن را چه دوست میدارم ..       ...
16 اسفند 1391

چرا مامانی واسم وبلاگ درست کرده؟

ممنونم از مامانی نگار جونم "دخمل مامان.مخمل بابا" که منو به این مسابقه دعوت کرد. من همیشه مینوشتم.دوران تحصیل هم انشا خوب مینوشتم! تازه یه زمانی شاعر هم شده بودم!چند تا دفتر پر از دل نوشته وخاطره وشعر ویادگاری هم از دوران نوجوانی وجوونیام!!! هم دارم که هر از چند گاهی میارمشون و تجدید خاطرات میکنم.کلا به نوشتن خیلی علاقه دارم واین کار بعد از ازدواجمم همچنان ادامه پیدا کرد.. هرچند که یک وسال ونیمه چیزی تو دفترام ننوشتم به "خاطر بارداری وبچه داری! " آشنایی من با نی نی وبلاگ  زمانی بود که  اصلا نه هنوز از نی نی م خبری بود نه حتی فکر آوردن نی نی رو داشتم.وقتی بود که خواهرعزیزم باردار بود وچون دور از ما زندگی میکنه من ومامانم واسه مراقبت ...
13 اسفند 1391

برای تو ..

هنگامیکه با تندبادحوادث دست به گریبانی  و باسرسختی با طوفان در نبرد         " تا توانی ایستادگی کن" ولی آنگاه که نه پای رفتنت بود و نه تاب ایستادنت               "بنشین وصبرکن" وبدان که طوفان زندگی را زمانیست و تندبادها زمانی میگذرند و میگذارند که برخیزی و مهم اینست که :       "برای برخاستن مهیا باشی"                                 ...
12 اسفند 1391

وقتی تو دلم بودی

emroz 25 ordibeheshte 91 saate 5.5 vase dokhtare golemon weblog sakhtam emroz 6maho 10 rozame halam khobe golam ?u ham khobi khanomam    این متنو وقتی شیش ماهه باردار بودم نوشتم  گلم...اما بعدش رمزو فراموش کردم و اصلا هم نیومدم سراغش ! اماچهار ماهگیت نانازم تصمیم گرفتم این وبلاگ جدیدو واست درست کنم..آدرس قبلی رو همین چندروز پیش یادم اومد...وقتی میخونمش یاد اون حس های بارداریم میافتم...یاد اون استرسا ..اینکه تو توی چه وضعیتی هستی...خوبی...سالمی...چه شکلی هستی..چشات چه رنگیه...و اینکه کی میای توی بغلم...خدا روشکر که همه چیز باسلامتی جفتمون سپری شد.......خدا را خیییییلی سپاسگزارم..... ...
3 اسفند 1391

حرفای بابایی با دخترش . . .

 بابایی گفته واست بنویسم: خدابزرگترین ثروت دنیا رو به من داده نانایی واون تویی بابا . .اما بابا خیلی به دخترش بدهکاره عزیزم .. تو این شش ماه اصلا بابا رو اذیت نکردی . . . اینا همه از خانمیته بخدا . از محجوبیت . ازمهربونیت . .خیلی عاشقتم بابا . . تنها امیدم برای زندگی . . بابا تو رو که میبینه همه غصه هاش یادش میره . . دخترم ماهه ماه ماه شب چارده .. خیلیها آرزوی یه همچین نعمتی رو دارن ..ایشالا خدا بهشون بده . روزی هزار بار خدا رو بخاطر وجود تو شکر میکنم . . .   
12 بهمن 1391
1