فرشته مهربون من ومحمود : آناهیدفرشته مهربون من ومحمود : آناهید، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

آناهید مهربون

بدون عنوان

آناهید با مایو وموهایی که توسط مامان سحرش کوتاه شده! خودم که از کار خودم راضیم نظر شما چیه؟   فدای اون فیگورای منحصربفرد دخترررررررررررررم   ...
20 تير 1393

یک سال ویازده ماه از حضور شیرینت گذشت..

دخترک ماه من  23 ماهه شد.. آناهید تقریبا کامل حرف میزنه ومنظورش وخواسته هاشو به ما میفهونه! اولین جمله شو وقتی نوزده ماهه بود گفت"بابا نیست!" الان دیگه واسم تعریف میکنه وبلبل زبونی شده که بیا وببین! جمله های طولانی میگه...مامان دی یوز(دیروز)یفتم(رفتم )تاب تاب تاب...هب!(خب)! لپ منو میگیره ومثلا باهام شوخی میکنه و میگه: خوشله! میره تو راه پله و پدربزرگشو صدامیکنه: پد دوم(پدرجون) بیا آنادید(آناهید) ببر پایین ! خودشو انادید خطاب میکنه..مامان لیوان انادید بریز..لباس آنادید بپوش.. فامیلی خودش ..باباییش و منو میدونه..اسم بیشتر از بیست حیوونو میدونه..عاشق تاب بازی هم هست شدید!! شمع فوت کردنو خیلی دوس داره و...
17 تير 1393

دخترکم میره مدسه(مدرسه)

اناهید بتازگی یه روسری یا یه چیزی که مثل کیف دسته داشته باشه میگیره دستش ومیره دم در و میگه:مامان سحر کاری نه؟(نداری)حباسز(خداحافظ)! میگم کجا میری دخترم؟ میگه:مدسه!(مدرسه) میگم مدرسه میری چیکار :میگه:دس(درس)هونم(بخونم)! انقدر بلبل زبون شده که نمیدونم از کجاش بگم! در ادامه چند عکس با حالتایی که مختص به عکس گرفتن خودشه و کسی بهش یاد نداده! و در ادامه  شهاب - شهرزاد - آناهید   شهاب دقیقا 100 روز از اناهید من کوچیکتره!   ...
13 تير 1393

آناهید وطبیعت

16خرداد93..روستای علی آباد بفرمایید ادامه مظلب لطفا از راست به چپ زینب-امیرمهدی که چند روزی خواهرش ملیکا جون بدنیا اومده-هانیه -باران  والبته گل من آناهید ! ...
8 تير 1393

ما سه تا !

تازه خبر اینکه بابایی نرفت سفر و ما سه تایی رفتیم عروسی وکلی بهمون خوش گذشت! عکس سه نفرمون زیاد خوب نشد.اما چون قول داده بودم.یکیشونو گذاشتم .   ...
1 تير 1393

دهمین سالگرد عقدمون

93/3/28 مامانی آناهید ده سال پیش دقیقا  همین روزساعت چهار وچهل وپنج دقیقه به بابایی "بله" گفت... وامروز ده سال گذشت از اونروزی که من فقط هیجده سالم بود.. و اما امروز یه اتفاق خوب دیگه هم افتاد و اونم اینکه بابایی تونست نتیجه امتحانشو بگیره وخیلی خوشحاله که قبول شده..آخه بابایی به لطف وجود تو دوساله که دوباره درس خوندنو شروع کرده.. منم واسش خیلی خوشحالم وامیدوارم که همینجور تو درس خوندنش موفق باشه.. گل قشنگ من زندگی من وباباییت باوجود بودن تو رنگ وبوی قشنگی گرفته..ایشالا که سالهای زیادی رو با خوشی وسلامتی سه تایی در کنارهم سپری کنیم... امشب قراره یه جشن کوچولوی سه نفره بگیریمو عکسمون هم به این پست اضافه خو...
28 خرداد 1393