فرشته مهربون من ومحمود : آناهیدفرشته مهربون من ومحمود : آناهید، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

آناهید مهربون

بعضی از اول کارای من

1392/1/26 13:53
نویسنده : مامان سحر
690 بازدید
اشتراک گذاری

اولین باری که به پیشنهاد بابا طعم پفک رو چشیدم سیز ده بدر بود !

 که البته

 وخوشبختانه! زیاد خوشم نیومد !

 

اولین بار که کباب کوبیده رو امتحان کردم بازم به پیشنهاد بابام ! چهارده فروردین بود !

 

اولین بار که محکمتر از همیشه رو پاهام ایستادم هم چهارده فروردین بود که مامانیم کلی ذوقیدومنم واسه اینکه خیلی مامانم ذوق نکنه دوباره فراموش کردم ایستادنو! وبازم مثل قبل هر وقت مامانم زیر شونه هامو میگیره که وایستم پاهامو جمع میکنم ونمی ایستم تا مامانیم بهم بگه چقد تنبلی تو دخترم!

 

اولین بار که یاد گرفتم واسه اومدن به بغل مامانی یا بابایی دستامو باز کنم اولین روز نه ماهگیم بودو مامانم کلی شادی کرد و بازی سرم درآورد !شاید ده بار منو داد بغل بابام ودوباره منو بغل کرد!و هر بار کلی قربون صدقه دستام میرفت که من واسه اومدن تو بغلش بازشون میکردم! 

 

اولین بار که سلام کردم همین امروز یعنی 25 فروردین بود که  سلام رو اینجوری تکرار کردم : س  یا sa

 

من به همه اسباب بازی هام  میگم جیجی. اینو اواخر هشت ماهگی یاد گرفتم !

 

دیگه واسه لباس پوشیدنم وقت بیرون رفتن غر نمیزنم وگریه نمیکنم چون تازگیا فهمیدم ددر چه حالی میده ومن عاشقشم! ماشین سواری رو دوست دارم و همش از پنجره بیرونو نیگا میکنم وهر چی مامانم باهام بحرفه توجهی نمیکنم بهش!بعضی وقتا هم باموسیقی داخل ماشین همراهی میکنم وآواز خوندنم میگیره ..

 

موقعی که توی بغل مامانم باشم (وقتی بیرون باشیم البته)همش در حال چرخیدنم که همه جا رو برانداز کنم وهیچی از دستم در نره یه وقت ! راستی دست مامانم هم خیلی درد میگیره وقتی منو تو بغلش میچرخونه ! دیگه باید کالسکه مو راه بندازه مامانم !

 

راستی اولین سرما خوردگی جدی من همین هفته پیش بود.(اولین روزای نه ماهگیم ) که خیلی اذیت شدم.مامانی وباباییم هم کلی غصه خوردند.من مجبور شدم بخاطر سرفه هام وتب کردنم سه بار برم دکتر و یدونه امپول هم زدم.الهی مامانم فدام بشه که چند روزه درگیر مریضی شدم من.اشتهامم کم شده. ومجبورم این داروهای گند مزه رو بخورم .البته همشونو با گریه میخورم.قاشق شربت رو که میبینم همش سرمو تکون میدم  که نمیخوام !یا اینکه با دو تا دستام دستای مامانمو هل میدم عقب که بهم دارو نده اما باید بخورم.خلاصه که این چند روز جیگر مامانی و بابایی مو کباب کردم واشکشونو درآوردم.اما خدا رو شکر روز به روز دارم بهتر میشم وکم کم دارم غذامو میخورم.الهی که مامانیم فدای اون معصومیتم بشه..

    

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان کیان کوچولو
26 فروردین 92 14:29
آخی سلام خاله .. چقدر گوگولی تو حرف هم که میزنی مبارک باشه دخمل ِ زرنگ ایشالله که زود زود خوب میشی عسلم
مامان نیایش
27 فروردین 92 15:22
مبارک باشه حرف زدنت.خدارو شکر که خوب شدی به مامان جونیت بگو بیشتر مواظب باشه فدای لبخند ملیحتتتتتتتتتتتت
مامان نگار
28 فروردین 92 8:06
چقدر تو باهوش و زرنگی جوجو کوچولو آفرین که اینقدر قوی هستی و میخای زود زود خوب بشی تا دوباره مهربونیهاتو شروع کنی (منظور همون شیطنت های شیرینته)
مامان الناز
4 اردیبهشت 92 8:45
مامانی مهربون چرا دیر به دیر میای و از خوشگلمون عکس جدید نمیذاری؟
مهدیه
7 اردیبهشت 92 12:22
سلام خوشحال میشم از وبلاگمون بازدید کنین در صورت تمایل خاطره ی زایمان شما هم با نام و آدرس خودتون به آرشیومون اضافه میشه! هدف ما جمع آوری یک آرشیو از خاطرات زیبا ترین روز زندگی همه ی مادرانه! در صورت تمایل برامون کامنت بذارین!
مامان ثمین
10 اردیبهشت 92 2:03
در گـــویــش عـاشـقانـه ، نـام مــــادر شعریست کــه تا ابد به دفتر باقیست روزت مبارک عزیزم
مامان الناز
10 اردیبهشت 92 11:00
مامانی روزت پیشاپیش مبارک
مامان پارسا و پوریا
15 اردیبهشت 92 10:09
امان از دست این باباها که از همون روز اول میخوان همه چیز به این نی نی ها بدن. بابای پوریا هم همه چیز بهش میده و جلز ولزهای منم بی تاثیره
مامان ثنا
25 اردیبهشت 92 15:48
الهی با دیخمل نازو خوشکل. خدا حفظش کنه مامانی. به جای من ببوسش. به ثنا بانو هم سر بزن. آپم