فرشته مهربون من ومحمود : آناهیدفرشته مهربون من ومحمود : آناهید، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

آناهید مهربون

علایق ناناز

از کارای شیرینت داشتم مینوشتم : بابا رو خیلی شیرین تکرار میکنی.. ازبس که باهات تمرین کردم گلم !  به شعر ببعی میگه بع بع علاقه داری وهروقت واست میخونم لبخند ملیحی میاد تو صورت ماهت . حسنی نگو یه دسته گل رو که عاشقشششی . هر وقت از گوشیم میشنوی دوست داری گوشیمم جلو چشمت باشه تا تصویرشم ببینی گلم وگرنه عصبانی میشی !  ...
14 بهمن 1391

آخ جون امشب داره برف میباره !

نانازم امشب من و تو و بابایی از بنجره باریدن برفو تماشا کردیم..شما داشتی آواز میخوندی ومن مشغول وبگردی توی نی نی وبلاگ بودم که بابایی اومد ودخمری روبغل کرد وبردبشت بنجره تا باهم برفوتماشا کنید.مامانی هم ازجاش بلندکرد که همراهیتون کنم.اینقد خوشگل داره میباره مانی ...تو به برفای دونه دونه نیگا میکردی و نورچراغ توی کوچه ..میدونی که چرا ؟ ؟ آخه عاشق لوستر و چراغ و کلا اجسام نورانی هستی گل مامان . . اگه بشه فردابریم توی برفا با هم عکس بگیریم خانمم..
13 بهمن 1391

از تو مینویسم

امروز میخوام از کارات بنویسم : الان توبغلم نشستی و داری به کیبوردو انگشتای من نیگا میکنی. آخه ازنگاه کردن به انگشتای دست وباهای مانی کلی به وجد میای مخصوصا وقتی تکونشون میدم برات کلی ذوق میکنی.. تازگی ها یه جیغای خوشگلی میزنیییییییییی انگارمیخوای به مانی حرفای گنده گنده بگی!!!به محض اینکه میخوابونمت خودتو نیمخیر میکنی که بلندبشی. راستی مامانی تا امروز فقط دوبار غلت زدی تنبل خانممم .. اماحسابی با دست وباهات بازی میکنی .!. یه خنده های خوشگلی برای مامانی  میکنی که نگووووووووووو  . توی جمع هم دیگه اصلا غریبی نمیکنی وتوی بغل همه میری گل دختر مامانی .مثل اینکه خسته شدی گلم .بقیه شوبعدا مینویسم بریم دیگهههههه .الان شست دست راستت تو...
13 بهمن 1391

حرفای بابایی با دخترش . . .

 بابایی گفته واست بنویسم: خدابزرگترین ثروت دنیا رو به من داده نانایی واون تویی بابا . .اما بابا خیلی به دخترش بدهکاره عزیزم .. تو این شش ماه اصلا بابا رو اذیت نکردی . . . اینا همه از خانمیته بخدا . از محجوبیت . ازمهربونیت . .خیلی عاشقتم بابا . . تنها امیدم برای زندگی . . بابا تو رو که میبینه همه غصه هاش یادش میره . . دخترم ماهه ماه ماه شب چارده .. خیلیها آرزوی یه همچین نعمتی رو دارن ..ایشالا خدا بهشون بده . روزی هزار بار خدا رو بخاطر وجود تو شکر میکنم . . .   
12 بهمن 1391

فرنی خوردم بااشتهااااااااا

امروز بالاخره دخمری با اشتها فرنی خورد آخه توبغل باباییش نشسته بود جای موردعلاقه ش !همچین سرتوجلومیاوردی وبا حرص واشتها دهن  کوچولوتو باز میکردی که دل مامانی ضعف کرده بود برات وبا صدای بلند قهقهه  میزدم  انقد جذاب وخوردنی شده بودی که نگو جیگر منننننننننننننننن ...
9 بهمن 1391

اولین غذا

گل دخترم چندروز بودکه میخواستم بهت غذا بدم وامروز شروع کردم با فرنی .  اماانگار تودوست نداری  مامانی  نمیدونم چکار کنم مامانی جونم .شایدهم  من خوب درستش نکردم ! سه باربهت دادم . اما هربارش خوشت نیومد...حالا  فردا باز باهمدیگه سعی میکنیم  امیدوارم فردا بهتر بخوری مامانم.. به امید  خدا    ...
30 دی 1391

شیرین کاری

"قربون سرت . قربون سر قشنگت " تا اینو مامان برات میخونه سرتو اینور اونور میچرخونی گل مامان   دو روزه یادگرفتی گلم دیروزم که مهمونی بودیم خونه خاله زهره(خاله بابایی) واسه عمو مسعود جونت سرتوتکون تکون میدادی  و کلی برا عموجونت قهقهه زدی وخودتو براش شیرین کردی   ناز  دخترطلای من ...
29 دی 1391