فرشته مهربون من ومحمود : آناهیدفرشته مهربون من ومحمود : آناهید، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

آناهید مهربون

صندلی غذا

طلا خانم امروز تونستی روی صندلیت بشینی قبل از این از روی صندلی سر میخوردی ! اما این بار خوشگل تکیه دادی  ونشستی  البته اولش دستاتو محکم گرفته بودی لبه صندلی ! انگار میترسیدی بیفتی اما کم کم خوشت اومد وشروع کردی به کوبیدن رو میزت و آواز خوندن و جیغ زدن و اجرای برنامه های مخصوص به خودت   ...
15 بهمن 1391

اولین سوب

گل مامان دیروز واسه اولین بار واست سوب درست کردم  ( البته زیاد بود امروزم ازش خوردی.)  وتوهم دوست داشتی خدا روشکر  گفتم یه تنوعی بشه. دو هفته فقط فرنی و حریره بادوم خوردی   اما نمیدونم چرا جدیدا به جای اینکه غذای تو قاشقو بخوری قاشقو لیس میزنی   واسه همینم غذا از رو زبونت میریزه بیرون   آب هم به زور باید بدم بهت  این باباتم همش میگه" بهش آب بدی ها! بچم تشنه نمونه " خب بچه جونم آب بخور دیگهههههههههههههه !  غذا خوردن توهم مراسمی داره ها مامان به قول" خاله سمیرا  " ...
15 بهمن 1391

خنده هات

مامانی جونم تو بازی کردنو خیلی دوست داری یکیش دالی بازی با مامانه. یکی دیگش بازی مخصوصیه : بابایی روشکمت با دهنش صدا درمیاره توهم موها وگوشاشو میگیری واز ذوق جیغ میزنی  ومیخندی . از شکلک در اوردنامونم خیییییلی خوشت میاد ! اینقد که از خنده ریسه میری گلم من  و بابایی هم اینطرف تر از شادی خنده های تو ولو میشیم از خنده ! راستی نگفتم از موقع عکس  گرفتنات : ژست گرفتنات که عالیه (توعکسات مشخصه دیگه)perfect! اما واسه خندوندنت اینقد  مامانی از خودش ادا اطوار درمیاره که خیس عرق میشن لباسام جیگرررررم !!!!! تورو خدا یکم رعایت  حالمو بکن وزودتر اون لبای خوشگل و کوچولوتو به خنده آراسته کن گل دختر من   ...
14 بهمن 1391

علایق ناناز

از کارای شیرینت داشتم مینوشتم : بابا رو خیلی شیرین تکرار میکنی.. ازبس که باهات تمرین کردم گلم !  به شعر ببعی میگه بع بع علاقه داری وهروقت واست میخونم لبخند ملیحی میاد تو صورت ماهت . حسنی نگو یه دسته گل رو که عاشقشششی . هر وقت از گوشیم میشنوی دوست داری گوشیمم جلو چشمت باشه تا تصویرشم ببینی گلم وگرنه عصبانی میشی !  ...
14 بهمن 1391

آخ جون امشب داره برف میباره !

نانازم امشب من و تو و بابایی از بنجره باریدن برفو تماشا کردیم..شما داشتی آواز میخوندی ومن مشغول وبگردی توی نی نی وبلاگ بودم که بابایی اومد ودخمری روبغل کرد وبردبشت بنجره تا باهم برفوتماشا کنید.مامانی هم ازجاش بلندکرد که همراهیتون کنم.اینقد خوشگل داره میباره مانی ...تو به برفای دونه دونه نیگا میکردی و نورچراغ توی کوچه ..میدونی که چرا ؟ ؟ آخه عاشق لوستر و چراغ و کلا اجسام نورانی هستی گل مامان . . اگه بشه فردابریم توی برفا با هم عکس بگیریم خانمم..
13 بهمن 1391

از تو مینویسم

امروز میخوام از کارات بنویسم : الان توبغلم نشستی و داری به کیبوردو انگشتای من نیگا میکنی. آخه ازنگاه کردن به انگشتای دست وباهای مانی کلی به وجد میای مخصوصا وقتی تکونشون میدم برات کلی ذوق میکنی.. تازگی ها یه جیغای خوشگلی میزنیییییییییی انگارمیخوای به مانی حرفای گنده گنده بگی!!!به محض اینکه میخوابونمت خودتو نیمخیر میکنی که بلندبشی. راستی مامانی تا امروز فقط دوبار غلت زدی تنبل خانممم .. اماحسابی با دست وباهات بازی میکنی .!. یه خنده های خوشگلی برای مامانی  میکنی که نگووووووووووو  . توی جمع هم دیگه اصلا غریبی نمیکنی وتوی بغل همه میری گل دختر مامانی .مثل اینکه خسته شدی گلم .بقیه شوبعدا مینویسم بریم دیگهههههه .الان شست دست راستت تو...
13 بهمن 1391